معنی دور نگار

حل جدول

دور نگار

معادل فارسی فاکس


نگار

تصویر، دلبر، صنم، محبوب

نقش

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

نگار

نگار. [ن ِ] (نف مرخم) نگارنده. نقش کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل مرخم است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و در ترکیبات زیر به صورت مزید مؤخر آید: 1- به معنی نگارنده و نویسنده در ترکیبات: بدایعنگار. بدیعنگار. جریده نگار. حقیقت نگار. خبرنگار. داستان نگار. روزنامه نگار. زشت وزیبانگار. عریضه نگار. غم وشادی نگار. نامه نگار. وقایعنگار. 2- به معنی نقش کننده و کشنده و ترسیم کننده در ترکیبات: بت نگار. پیکرنگار. چهره نگار. صورت نگار. || (ن مف مرخم) به معنی نگاریده و نگاشته در ترکیبات: انجم نگار. جوهرنگار. زبرجدنگار. زرنگار. زرین نگار. زمردنگار. گوهرنگار. گهرنگار. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.

نگار. [ن ِ] (اِ) اسم است از نگاشتن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). حاصل مصدر نگاشتن. (یادداشت مؤلف). نقش. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش که بر کاغذ یا بر جائی کشند. (از رشیدی). چیزی که با رنگ به دیوار و کاغذ کشند. (فرهنگ خطی). نقشها و گل وبته ها و اشکال هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند:
به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
به جای ساروج اندر ستانهاش درر.
فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار.
فرخی.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم.
عنصری.
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
منوچهری.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه ٔ فراخ پرنقش ونگار. (تاریخ بیهقی ص 365).
گلستانی آریم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن.
اسدی.
طبع او ماننده ٔ آب است از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد، آب نپذیرد نگار.
قطران.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنادید عجم را.
عرفی.
|| مرادف نقش است. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا). همچو نقش و نگار. (برهان قاطع). آرایش.آب و رنگ. بزک. خط و خال. سرخاب و سفیداب. مرادف رنگ و نقش است. در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش. جمال و جوانی. زیب و جمال. خال و خط. آرایش. توالت. سرخاب و سفیدابی که صورت را زیباتر نماید:
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
فردوسی.
به رفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
از او گردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر ازبوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت.
فردوسی.
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندرنگار او.
فرخی.
بهار اگرنه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی توست به خوشی و رنگ و بوی و نگار.
فرخی.
چون ابروی معشوقان با طاق و رواق است
چون روی پری رویان با رنگ و نگار است.
منوچهری.
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد القصری.
منوچهری.
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد.
منوچهری.
به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم.
(ویس ورامین).
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آوردچو ماهی شیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
به فندق دو گلنار کرده فگار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنه ٔ نگارم.
ناصرخسرو.
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد.
مسعودسعد.
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد.
مسعودسعد.
هرکه مرد است او بود در جستجو معنی پرست
هرکه زن طبع است کارش رنگ وبوی است و نگار.
سنائی.
کارش چو نگار باد تا بر چرخ
از گردش اختران نگار آید.
عمادی.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
|| نقش نگین. نقش که بر نگین انگشتری کنند:
سخن هرچه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین.
اسدی.
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدائی نگار.
اسدی.
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 654).
|| نقش که بر سکه ضرب کنند. صورت یا عبارتی که برسکه ضرب کنند. رجوع به نگارکرده شود. || نقش چند که از حنا بر دست و پا در روز عید کشند و به آهک و نشادر سیاه کنند و این معنی نزدیک به معنی نقش است. (رشیدی). نقشی که از حنا بر دست و پای معشوقان کنند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). نقشی است که زنان بر دست کنند، آنگاه دست را نگاربسته گویند. (انجمن آرا). || رنگی باشد سیاه که از حنا و نیل سازند و زنان بدان نقش ها و ابیات بر دست خود نقش کنند. (جهانگیری). رنگی که زنان از حنا و نیل سازند و دستها را بدان نقش سازند. در عرف حال به معنی مطلق حنا استعمال کنند. (از آنندراج). رنگی که به دست و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. خضاب. (فرهنگ خطی):
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار.
نظامی (از جهانگیری).
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی.
ساعد آن به که نپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری.
حافظ.
چسان به دست بلورین نگار می چسبد.
صائب (از آنندراج).
حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
؟
اندیشه در عبارت و خطش چنان رود
همچون کسی که بسته بود در نگار پای.
؟ (از فرهنگ خطی).
و رجوع به نگار کردن و نگار گرفتن و نگار نهادن و نگار بستن و نگاربسته شود. || ترصیع:
ابا خواسته بود و دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.
فردوسی.
بر او [بر تخت طاقدیس] نقش زرین صدوچل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
عقیق و زبرجد بر او [بر خانه ٔ بلورین] بر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار.
فردوسی.
نهاد از بر تارک زال زر
یکی تاج زرین نگارش گهر.
فردوسی.
و رجوع به زمردنگار و جواهرنگار و نگارکار شود. || زیور. زینت. آرایش:
خِرَد بر دلْت بنگاری ازیرا
از او به نیست مردان را نگاری.
ناصرخسرو.
یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی.
|| (ص) رنگین. منقش:
بی روی توای مه نگارین
رخساره ٔ من به خون نگار است.
سعدی.
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار و ز دستم نگار دور.
اوحدی.
|| (اِ) بت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). صنم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). فخ. چیزی که بت پرستان دارند. (فرهنگ خطی):
زند خیمه آنگه بدان مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار.
فردوسی.
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده ی ْ فرخار.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
- نگاربندی:
تا پیشه ٔ او شد نگاربندی
وهم و خِرَد و جان نگار دارد.
مسعودسعد.
- نگارپرستی:
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده ٔ نگار آتش.
سوزنی (از جهانگیری).
- نگارگری:
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
|| کنایه از گل و گلبن:
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پرنگار.
فرخی.
|| کنایه از محبوب و معشوق و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. (برهان قاطع). معشوق. محبوب. (غیاث اللغات). مجازاً معشوق. (آنندراج). به کنایه و مجاز بر خوب رویان اطلاق کنند. (از جهانگیری). نگارین. محبوب خوب رو. یار زیبا:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
شهید.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.
دقیقی.
غلامان فرستمْت با خواسته
نگاران با جعد آراسته.
دقیقی.
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین.
خجسته.
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی.
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی.
فردوسی.
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
گشاد آن نگار جگرخسته راز
نهاده بدو گوش گردن فراز.
فردوسی.
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوی نگار.
فرخی.
درسرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرند از ترکستان.
فرخی.
نگاری کز او بت نمونه شود
بیارائی او را چگونه شود.
عنصری.
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.
منوچهری.
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل.
منوچهری.
میر جلیل برخور تا روزگار باشد
با قندلب نگاری کز قندهار باشد.
منوچهری.
من با تو چنانم ای نگار سیمین
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
ابوسعید ابوالخیر.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کآن خط مرغول چون نگار برآمد.
سوزنی.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی.
خاقانی.
از کوی تو ای نگار زاری بردیم
آشفته دلی و بی قراری بردیم.
خاقانی.
نگارا گرچنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد.
خاقانی.
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش.
نظامی.
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش.
نظامی.
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی.
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
کز عشق آن نگار چه سوداست در سرم.
عطار.
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم.
سعدی.
گر دیگر آن نگار قباپوش بگذرد
ما نیز جامه های تصوف قبا کنیم.
سعدی.
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 829).
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار وز دستم نگار دور.
اوحدی.
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان کرد.
اوحدی.
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
دل داده ام به شوخی عاشق کشی نگاری
مرضیهالسجایا محمودهالخصایل.
حافظ.
|| نقشه. طرح. (یادداشت مؤلف). شکل:
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وز آن گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش.
فردوسی.
|| صورت. (فرهنگ خطی). تصویر. (ناظم الاطباء). صورت که نقاش کشیده باشد. (انجمن آرا). شمایل. نقش. پیکر:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.
فردوسی.
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار.
فردوسی.
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاری است گوئی ز ارتنگ مانی.
فرخی.
همانجا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ.
اسدی.
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدی و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
از او زاده زیراهمانند اوست.
اسدی.
نگار تواینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است.
اسدی.
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر نگار.
ناصرخسرو.
بهاردل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی.
ناصرخسرو.
نگار نیست در ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را.
ادیب صابر.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی.
گر تن بی خون شده ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردارخوار.
نظامی.
باغ زمانه که بهارش توئی
خانه ٔ غم دان که نگارش توئی.
نظامی.
|| صورت، مقابل عنصر، مقابل هیولا:
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
عنصری.
گهرهای گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند
چهارند لیکن همین زین چهار
نگار آید از گونه گون صدهزار.
اسدی.
نگاری کجا گوهر آرد همی
نباشد جز آن کو نگارد همی.
اسدی.
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه.
ناصرخسرو.
چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی بکاست.
ناصرخسرو.
جوهر ارواح با کین تو بگذارد عَرَض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار.
مسعودسعد.
|| پدیده و عَرَض، مقابل جوهر:
نگاریده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری.
ناصرخسرو.
چون گویمش این جهان نگار است
ترسم که ندارد استوارم.
ناصرخسرو.
|| صورت. هیئت ظاهر. شکل و شمایل:
سوگند به آفریدگارم
کآراست به صنع خود نگارم.
نظامی.
|| (ن مف مرخم) نگاشته. (یادداشت مؤلف). مصور. مجسم:
خیال پدر در دو چشمش نگار
دلش مستمند و روان سوکوار.
شمسی (یوسف وزلیخا).
|| مصنوع. ساخته:
نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی
زهی نگارنگارو زهی نگارگری.
سوزنی.
|| (اِمص) تحریر. (فرهنگ فارسی معین).
- به نگار، منقش. مزوق. موشی. نگارین. (یادداشت مؤلف). آراسته:
ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار
گهرنگار به دست گهرنثار توباد.
سوزنی.
- بی نگار، بی زیوروزینت. ساده. ناآراسته:
پار از ره آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل وبی نقش و بی نگار.
فرخی.
- پرنگار، نگارین. پرنقش ونگار. به نگار. مزین. مزوق. آراسته. بازیوروزینت:
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار.
فردوسی.
که کامت برآمد بیارای کار
بیا تا ببینی مهی پرنگار.
فردوسی.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون را گو برون ویرانه باش.
سعدی.
- نگاران ضمیر، کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین. (فرهنگ فارسی معین):
برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).

نگار. [ن ِ] (اِخ) ده مرکزی دهستان نگار بخش مشیز شهرستان سیرجان است، در 24هزارگزی مشرق مشیز واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

نگار. [ن ِ] (اِخ) یکی از دهستان های بخش مشیز شهرستان سیرجان است، در مشرق بخش در جلگه ٔ سردسیری واقع و محدود است از شمال به ارتفاعات خانه کوه، از مشرق به دهستان ده تازیان، از جنوب به دهستان قلعه عسکر، از مغرب به دهستان حومه ٔ مشیز. آبش از رودخانه و قنوات و چشمه، محصول عمده اش پنبه و غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت است. این دهستان از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1100 تن است. مرکز دهستان قریه ٔ نگار و قرای مهم آن عبارت است از: دولت آباد، محمدآباد، سلطان آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


بی نگار

بی نگار. [ن ِ] (ص مرکب) (از: بی + نگار) بی نقش. رجوع به نگار شود.


دور

دور. (ص) بعید. (ترجمان القرآن). چیزی که فاصله ٔ زیادی داشته باشد. ضد نزدیک. (ناظم الاطباء). آنچه که از ما فاصله ٔ (زمانی یا مکانی) دارد. چیزی که نزدیک به ما نیست. نقیض نزدیک. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). بافاصله. مقابل نزدیک. مقابل قریب. قاصی. بعیده. مستبعد. (یادداشت مؤلف). قَذَف. قَذُف. قصیه. ضریح. عارنه. عِران. نطیط. نطیطه. شطیر. شِطّیر. مُطَوَّد. شطون. شعب. طامس. عرید. مأزی. امقه. نُزُح. نزیح. نازح.نزیع. ناضب. ساقب. شسوع. (منتهی الارب):
چو گفتی ندارم زشاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش برآویختی
ز دور از برش خاک برریختی.
فردوسی.
چو دستان پدید آمد از دور سام
برانگیخت بالای زرین ستام.
فردوسی.
بدو گفت خاتون از ایدر نه دور
یکی مرغزاری است زیبای سور.
فردوسی.
که او گرد ما را نبیند به راه
که دور است از ایدر درفش سپاه.
فردوسی.
چون زمین کتیر کو از دور
همچو آب آید و نباشد آب.
منطقی.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دورنک دانه برهنه کرده لوسانه.
کسایی.
به روز معرکه به انگشت اگر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن.
منجیک (از لغت فرس اسدی).
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یکدم هم از دور بفتالدت.
اسدی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
- امثال:
از دور می برد دل از نزدیک زهره. (امثال و حکم دهخدا).
بور از گله دور.
دور از شتربخواب و خواب آشفته مبین. (فرهنگ عوام).
سور از گلو دور. (یادداشت مؤلف).
هرکه از دیده دور از دل دور. (امثال و حکم دهخدا).
- از دور (ز دور)، از فاصله ٔبسیار. از مسافت بسیار. (یادداشت مؤلف). از مسافت طولانی. (ناظم الاطباء):
جز این بودم اومید و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.
کسایی.
شب تیره آن جایگه چون رسید
زنش گفت کز دور آتش بدید.
فردوسی.
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری.
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آواز و از دهل آواز.
سنایی.
- امثال:
آواز دهل شنیدن از دور خوش است.
(امثال و حکم دهخدا).
- از دور دست بر آتش داشتن، خطابی طعن آمیز کسی را که در معرض آسیب حادثه و سختی و بلا نیست اما خود را در حادثه جلوه دهد. (یادداشت مؤلف).
- از دور رسیده، مرادف از راه دور آمده باشد وکنایه از مضمون تازه و نازک. (آنندراج).
- || عبارت است از مهمان عزیز. (از آنندراج).
- از راه دور آمده، از راه رسیده. کنایه از مضمون تازه و نازک است. (آنندراج):
چون مصرعی ز من شنوی عزتش بدار
از راه دور آمده مضمون تازه ای است.
سلیم (از آنندراج).
- || کنایه از مهمان عزیز است. (از آنندراج).
- به دور رفتن از (ز) چیزی، فاصله گرفتن از آن. دور شدن از آن:
برفتند هر دو ز لشکر به دور
چنان چون شود مرد شادان به سور.
فردوسی.
- چشم بد دور، چشم بد بر کنار باد. از چشم بد در امان باد: چشم بد دور که نوشیروانی دیگراست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
ماه من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
- دور آمدن، دور برآمدن. بدبخت و بی نصیب شدن. (ناظم الاطباء).
- دور از ذهن، بعید از ذهن. خارج از زمینه ٔ ذهنی. (از یادداشت مؤلف). بیرون از زمینه ٔ انفعالی. دور از اندیشه. ناآشنا به ذهن.
- دور از صواب، ناصواب. نادرست. دور از واقع. (یادداشت مؤلف).
- دور بودن از کسی، فاصله داشتن از وی. جدا بودن از او. مفارقت داشتن از وی.
- || دوری گزیدن. امتناع ورزیدن. اجتناب نمودن. نیامیزیدن.نزدیک نشدن. (یادداشت مؤلف): و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی).
- || فاصله ٔ معنوی داشتن. اختلاف اخلاقی داشتن. هم عقیده و هم رای نبودن. مخالف بودن:
من ز تو دورم که هر چه کرد به افعال
دست و زبانت نکرد دست و زبانم.
ناصرخسرو.
- دورتر، فاصله دارتر و بعیدتر. (ناظم الاطباء). قصوی. (ترجمان القرآن). اقصی. ابعد. (یادداشت مؤلف): سطاء؛ دورتر نهادن اسب گام خود را. (منتهی الارب).
- دورترک، کمی دورتر. (ناظم الاطباء).
- دور خواستن تن از (ز) سر کسی، جدا خواستن تن از سر وی. آرزوی مرگ او را کردن:
ز بهر یکی تاج و افسر پسر
تن باب را دور خواهد ز سر.
فردوسی.
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور خواهم ز تن.
فردوسی.
- دور گرفتن خود را از چیزی یا کاری، دور داشتن خود را از آن کار یا چیز. دوری نمودن از آن. (از یادداشت مؤلف).
- دور نگریستن، دوربینی کردن. زمان آینده را دیدن. مآل اندیشی کردن:
دور نگر کز سر نامردمی
برحذر است آدمی از آدمی.
نظامی.
- سر کسی را دور دیده بودن، در غیاب ناظر یا مسئول امری به دلخواه کاری کردن.
|| مخفف دور شو. (یادداشت مؤلف):
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکر بخاری.
|| برکنار. بیرون. خارج. (یادداشت مؤلف). غیردخیل. نایازیده بچیزی. نادرآویخته در کاری:
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم دورند و هم بیگناه.
فردوسی.
از این دودمان شاه جمهور بود
که رایش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ.
فردوسی.
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شادست او و دورست از همه رنج و کفا.
قصار.
و از خوی بد دور باشید که آن بند گران است بردل و بر پای. (تاریخ بیهقی). و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی).
این گمان خطا و ناخوب است
دور باش از چنین گمانی دور.
ناصرخسرو.
دل بی علم چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است.
اوحدی.
- از این شهر دور، دور از این شهر. دور از اینجا. دور از حضور. (از یادداشت مؤلف):
به مرگ همه شهر از این شهر دور
نگرید کس ار چه بود ناصبور.
نظامی.
- به دور افکندن، دور افکندن. دورانداختن. برکنار داشتن:
سدیگر که پیدا کنی راستی
به دور افکنی کژی و کاستی.
فردوسی.
- دور از ایدر، خدانکرده. (یادداشت مؤلف). دوراز حالا. دور از اینجا: و در ولایت دو دشمن دور از ایدر اگر یک تا موی بر سر پادشاه کژ گردد العیاذ باﷲ خون دویست هزار مرد در این ولایت به دو جو نیرزد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
- دور از اینجا، دور از ایدر. دور از حضور. برکنار باد از اینجا. (یادداشت مؤلف):
بر حرام آنکه دل نهاده بود
دور از اینجا حرامزاده بود.
نظامی.
- دور از این خجسته سرای، دور از اینجا. دور از حضور:
مطربی دور از این خجسته سرای
کس دوبارش ندیده در یک جای.
سعدی.
- دور از تو (یا از شما)، دور از جناب. از ساحت وجود تو دور باد. (یادداشت مؤلف):
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی (بوستان).
- دور از جان تو، جان تو از گزند آن برکنار باد.
- دور از جناب، حاشا عن السامعین. دور از رو. دور از شما. دور از تو. دور از حاضران. دور از مجلس. دور از رویتان. در تداول عامه و زبان ادب از نظر احترام و ادب یا دلسوزی هنگامی که متکلم از موضوعی جانسوز یا برخلاف ادب و نزاکت سخن گوید این ترکیبات را که در حقیقت جمله ٔ دعایی (به حذف فعل) هستند به صورت جمله ٔ معترضه بر زبان آرد. (از یادداشت مؤلف).
- دور از جناب تو، حاشاک. (یادداشت مؤلف).
- دور از حاضرین (یا حاضران)، از وجود حاضران دور و برکنار باد:
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش ازآن در دیده داغی.
نظامی.
رجوع به ترکیب دور از جناب شود.
- دور از حضور، دور از جناب. دور از مجلس.
- دور از دوستان، دور از حاضران. دور از حضور. دور از جناب: در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک دل است. (گلستان).
- دور از رو، دور از جناب. دور از حضور. (یادداشت مؤلف).
- دور از کار، خارج از کار و مخالف اراده و قصد (ناظم الاطباء).
- دور از ما، خارج از ما و مخالف با ما. (ناظم الاطباء).
- دور از مجلس، دور از جناب. رجوع به ترکیب دور از جناب شود.
- دور باد، برکنار باد. بیرون باد. خارج و رانده باد. خدا دورکند. گسسته و منقطع باد. مباد. (از یادداشت مؤلف):
نباشد و گرچه بود بد نهان
که بدخواه تو دور باد از جهان.
فردوسی.
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش.
حافظ.
- || حاشا. هرگز. ابدا. مبادا:
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس.
حافظ.
- دور بادا دور، برکنار باد. مباد:
چرخ گردهستی از من گر برآرد گو برآر
دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ.
هاتف اصفهانی.
|| مستبعد. غیرمحتمل. بعید. غیرمنتظر. (یادداشت مؤلف):
دور نباشد که خلق روز تصورکنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار.
سعدی.
- دور نیست که، بعید نیست که. استبعاد ندارد که. (یادداشت مؤلف).
|| غایب و غیرحاضر. (ناظم الاطباء): شنودم که... برادر ما... را... چون ما دور بودیم... آوردند و بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی). دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان).
|| جدا. فراق گزیده. جداشده. (یادداشت مؤلف).
- دور از کسی، در فراق او. بی حضور او:
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش.
خاقانی.
|| غریب. (یادداشت مؤلف). || بیگانه. اجنبی. خلاف یگانه و نزدیک. (یادداشت مؤلف): خان را بشارت داده آمد تا... این خبر شایع کند چنانکه به دور و نزدیک رسد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... تا درست مقرر گردد به دور و نزدیک که کار و سخن یکرویه شد. (تاریخ بیهقی).
وآگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند.
نظامی.
- از دور و نزدیک، از بیگانه و خویش.
|| غافل. بی خبر. بی توجه. (یادداشت مؤلف):
گرامی کن این خانه ٔ ما به سور
مباش از پرستنده ٔ خویش دور.
فردوسی.
چه بندی دل در آن دور از خدایی
کزو حاصل نداری جز بلایی.
نظامی.
- از خدا دور، غافل از خدا. از خدا بیخبر. از حق غافل:
به تندی برزد آوازی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور.
نظامی.
- خدا دور (یا خدا به دور)، از خدا دور. از خدا بی خبر. از خدا غافل. ازحق غافل:
چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
|| دراز. طویل: راه دور. منزل دور. (یادداشت مؤلف):
همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل ها را.
رودکی.
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است.
خسروی.
مرا بازگردان که دور است راه
نباید که یابد مرا خشم شاه.
فردوسی.
به بازارگانی از ایران به تور
بپیمودم این راه دشوار و دور.
فردوسی.
|| دیر. طویل. مدت طولانی.
- دور کشیدن، دیر کشیدن. مدتی زیاد گذشتن. ادامه داشتن برای مدتی دراز: ابومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی و پدری داشت بواحمد خلیل نام، شبی از اتفاق نیک به شغلی به درگاه آمده بود... بماند به جانب خانه نرفت چه شب دور کشیده بود اندیشید که نباید در راه خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122).
- دور و دراز، طولانی و بسیار دراز. (ناظم الاطباء).
|| گود. ژرف. عمیق. (یادداشت مؤلف):
آبکندی دور و بس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
- جوی دور فروبرده، نهر عمیق. (یادداشت مؤلف).
- دور اندر شدن، به گود افتادن. گود افتادن. غائر گشتن. (یادداشت مؤلف). تقعر. (تاج المصادر بیهقی): اندر این حال تن زود لاغر شود و ریم کند و چشمها به یکبار دور اندر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پنجم [از جراحتها] آنکه غور دارد و دور اندر شده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هرگاه که مردم را بیخوابی به افراط اتفاق افتد چشمها دور اندر شود به سبب تحلیل تری چشم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). علامت حمی یوم که از غم تولد کند آن است که چشم دورتر اندر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دورفرود، دورتک. عمیق. ژرف، چنانکه چاهی.
|| رسا و بلند. (یادداشت مؤلف):
ز نای دمیده برآهنگ دور
کمان بود کآمد سرافیل و صور.
نظامی.
|| وسیع. پهناور. بیکران. (یادداشت مؤلف):
همان منزل است این بیابان دور
که گم شد در او لشکرسلم و تور.
حافظ.

گویش مازندرانی

دور

اطراف، دور، گردش، پرسه زدن

فرهنگ عمید

دور

چیزی که در دسترس ما نیست یا فاصلۀ بسیار (زمانی یا مکانی) دارد،
راهی که پیمودن آن وقت زیادی می‌برد،
* دور داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
دور نگه‌داشتن، دور کردن،
برحذر ساختن،

واژه پیشنهادی

خیال نگار

نگار انگیز

فرهنگ معین

نگار

نقش، تصویر، بت، معشوق، محبوب. [خوانش: (ن) (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

نگار

بت، دلبر، دلداده، صنم، محبوب، معشوق، ول، یار، تصویر، تندیس، طرح، نقاشی، نقش

معادل ابجد

دور نگار

481

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری